تنت
بوی غریبه میدهد
و الا سگهای محله/ بیخود پارس نمیکنند!
از مردانگیام بدور است
هرزگی ات را ببینم و به رویت بیاورم
امشب
جایت را / در شعرهایم جدا انداخته ام
خواستی بخواب
اما فردا
با اولین تلنگرِ بارانِ بی کسیام به چشم
بزن به چاک...!!!

نه اینکه دردی نیست...
نه...
دیگر گلویی نمانده برای فریاد...

عجب رسم عجیبی!
بچه که بودیم از تکلیف می ترسیدیم
بزرگ شدیم از بلاتکلیفی!

هراس ....
یعنی ... من باشم
و ... تو باشی
و حرفی برایِ گفتن .... نباشد
-نیکی فیروزکوهی-
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم ...

هوای بوی تنت را کرده ام ...!
می دانی؟
پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است...

نظرات شما عزیزان: